خوب بالاخره من اومدم.
جمعه/ 5:40 صبح
با 550 تن وسایل رفتم سر خیابون منتظر آقا محسن. و بالاخره ایشون با تویوتا هایلوکسشون از راه رسیدن. بعد رفتیم دنبال آقا احسان و راه افتادیم به سمت شهرک صدرا.
حدود ساعت 6:10 دقیقه رسیدیم که هوا هنوز تاریک بود و بسیار هم سرد که من دستم یخ زده بود و هی ساچمه ها از دستم می افتاد.
احسان گفت یه رودخونه هست که یه پل روشه و باید ازش رد شیم ولی هر چی گشتیم پلی در کار نبود و مجبور شدیم از روی جای کم عرض رودخونه بپریم و با کلی ترس و لرز وسایلمون رو بندازیم اونور!
بعد از چند صد متری پیاده روی رسیدیم به سر قنات ها و شروع کردیم به تیراندازی و صفر کردن دوربین ها. هوا هنوز تاریک بود.
بعد هر راه افتادیم و رفتیم یه جای بهتر و مستقر شدیم...بخاطر بارون مستمر چند روز گذشته همه ی زمین ها نرم نرم بودن و در جابجایی و پیاده روی کلی مشکل داشتیم.
یعنی علاوه بر اسلحه باید یه 600 کیلو گل هم با خودمون حمل می کردیم! خخخـ!
داداش محسن در حال تمیز کردن ته کفشش:
دسته کبوتر زیاد بود ولی خوب همشون در حال پرواز بودن. صدای ساچمه زنی هم میومد از توی یه باغ که طرف فکر کنم کور بود چون به یه دسته 400-500 تایی کبوتر 50 تا فشنگ انداخت ولی ما چیزی ندیدیم بزنه!
کاکلی هم تا دلتون بخواد بود ولی لا مذهب ها خیلی استتارشون توی زمین های زراعی خوبه...یهو از 5 متریمون 7-8 تا کاکلی می پریدن در حالی که ما تا زمان پریدنشون نمی دیدیمشون!
بعد برگشتیم که یکم تیراندازی کنیم یه چیزی بزنیم به بدن...
یکم توی فواصل بالا تیراندازی کردیم:
بعد هم کاکو احسان زحمت کشید و چایی درست کرد و یه چایی زغالی حسابی زدیم به بدن!
ژست رو برم!
کلی هم با ایرکینگ آقا محسن تیر زدیم...خیلی فاز داد...
بعد هم گفتیم اینجا که چیزی نصیبمون نمیشه. گفتیم بریم یه جای دیگه...چند تا عکس گرفتیم:
آقای فیگوری:
بعد رفتیم نشستیم تو بار ماشین و راه افتادیم...تو راه کلی کاکلی دیدیم ولی از شکارشون ناکام ماندیم...
بعد رسیدیم یه جای سرسبز و دیگه از بی شکاری دلمون داشت قار و قور می کرد...کنسرو ها رو آوردیم بزنیم به بدن که یادمون اومد بشقاب نیاوردیم.
احسان یه ابتکار به خرج داد و قوطی شیر خالی محسن رو تبدیل کرد به ظرف غذای سه نفره! خخخـ!
نخند آقا...خوب چکار کنیم؟ نتونستیم شکار کنیم دیگه!
بعد هم توی فاصله 80-90 متری کلی هدفزنی کردیم و بار ها درب کنسرو و بیسکوییت ساقه طلا رو مورد اصابت قرار دادیم.
بعد هم دیگه راه افتادیم و اومدیم...شکار کردیما! یه چند تا کل و قوچ و بز زدیم ولی افتادن توی دره و نشد بیاریمشونو
آقا الف صاد هم یک راس ب خ رو مورد اصابت قرار داد که برای هر دوئشان طلب مغفرت می کنیم!
بعد هم راه افتادیم اومدیم خونه و چند تا دروغ سر هم کردیم و به خانواده تحویل دادیم که فکر نکنن ما شکارچی آماتوریم!
و در آخر از آقا احسان و الالخصوص آقا محسن متشرکم که خیلی به ایشون زحمت دادیم.
انشاالله دفعه دیگه به جای کنسرو لوبیا، کباب کبک میزنیم به بدن.
شکارخوش! یا حق