انجمن تخصصی شکاروتیراندازی(بزرگترین مرجع اطلاعاتی تفنگ بادی،پی سی پی،تیراندازی ایرانیان)pcp.airrifle.airguns..تفنگ بادی،پنوماتیک،

نسخه کامل: تاپیک برو بچه های با حال استان فارس
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
جالب بود پس به سار هم میگن کلاغ آب رفته.راستی ممنون که تفنگتون رو معرفی کردید.من هم یک دیانا 45 دارم.سال 1364 شمسی 8300تومان خریدمش و خدا رو شکر هنوزم دارمش و عاشقشم.
(2012-11-25 03:30 PM)سنگک نوشته شده توسط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
جالب بود پس به سار هم میگن کلاغ آب رفته.راستی ممنون که تفنگتون رو معرفی کردید.من هم یک دیانا 45 دارم.سال 1364 شمسی 8300تومان خریدمش و خدا رو شکر هنوزم دارمش و عاشقشم.

خخخخخخخخخخ...آره...خیلی شبیه کلاغه....ولی کاکلی از خانواده گنجشک سانان هست....البته سار هم فکر کنم از خانواده گنجشک سانان باشه....مطمئن نیستم.....

دیانا 45 اسلحه دقیقی هست.....قدرش رو بدون.......چندتا عکس هم ازش بزار
چشم در اولین فرصت.نه کلکلاتی ربطی به خانواده گنجشک نداره.هم خانواده ها همیشه نوک یا منقارشون شبیه. این خیلی مهمه.اگر چه اگثرا به این نکته توجه نمیکنن.کلا پرنده ها رو میشه بواسطه طرح منقرشون به چند نوع خیلی کلی دسته بندی کرد.راستی شما هم اگر شد یک عکس از تفنگتون بزارید البته هر وقت شد.ممنون
سنگک جان عکس اسلحم تو تاپیک 45 هست....

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.


در مورد کاکلی هم باید بگم از گنجشک سانان هست...مثل قمری که از کبوتر سانان هست

یا علیKhansariha (8)
اسسی جان اگر شد یک گنجشک بزن و یک کاکلی بعد نوک یا منقار هر دو را مقایسه کن.بعد یک کبوتر و قمری شکار کن.با منقار هردو را مقایسه کن.میبینی که منقار کبوتر و قمری فقط در رنگ و اندازه فرق دارن ولی کاملا یک طرح را دارن و بعد منقار گنجشگ و کلکلاتی رو مقایسه کن البته همزمان .خودت میبینی اضافه بر رنگ و اندازه فرمهای متفاوتی باهم دارن.کلکلاتی یک پرنده دونده هست یعنی حدودا مثل مرغ یا کبک راه میره ولی گنجشک مثل کانگورو جهش میکنه.فقط رنگ و شکل پرها نشاندهنده هم خانواده بودن نیست.راستی هروقت گنجشک و کلکلاتی و کبوتر و قمری شکار کردی جای ما رو حتما هم سبز کن متشکرم.
سلام.
جاتون خالی امروز رفتم این روستاهای اطراف (یکیش هم محله ی خودمونه) که از جاده ی بوشهر و شهرک میانرود ربع ساعت راهه،
خلاصه چشتون روز بد نبینه(بی تفنگی آدمو دق میده)،
خلاصه یه گروه 100 تایی کبوتر(حالانمیدونم جنگلی بود!کوهی بود!درختی بود!؟)،
2km جلوتر یه گروه 200 تایی کلاغ بزرگا که قد عقابای اونجا هست دیدم.
دیگه گنجشک و دم جنبانک و ... که دیگه نپرسین.
خلاصه خیلی خوش گذشت بعد از 1 سال که نرفته بودم اونورا تنهای تنها زیر باران...!!!!! Khansariha (292)
(2012-11-26 03:12 PM)mkmk نوشته شده توسط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سلام.
جاتون خالی امروز رفتم این روستاهای اطراف (یکیش هم محله ی خودمونه) که از جاده ی بوشهر و شهرک میانرود ربع ساعت راهه،
خلاصه چشتون روز بد نبینه(بی تفنگی آدمو دق میده)،
خلاصه یه گروه 100 تایی کبوتر(حالانمیدونم جنگلی بود!کوهی بود!درختی بود!؟)،
2km جلوتر یه گروه 200 تایی کلاغ بزرگا که قد عقابای اونجا هست دیدم.
دیگه گنجشک و دم جنبانک و ... که دیگه نپرسین.
خلاصه خیلی خوش گذشت بعد از 1 سال که نرفته بودم اونورا تنهای تنها زیر باران...!!!!! Khansariha (292)

محسن جان یه لطفی کن رو گوگل ارث مارکش کن و عکس نقشه رو بزار اگه میشه...برا دوستانی که می خوان برن

دوستان یه قراری چیزی بزارید بریم بیرون...کی پایه هست؟؟؟؟؟
من که چهار پایه ام!
فقط باید تا ظهر (2:00) بر گردیم چون شنبه امتحان دارم.
معامله یهودی

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود.
او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت:
به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، نیست.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: "می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است"
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او دادخواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود

در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید:
آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد:
البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف
تئوری شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند
ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید :
من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
.
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند!
پادشاه احمق

پادشاهی نادان به خری علاقه وافری نشان میداد
مرد متملقی نیز برای خوش آمد شاه از خر تعریف کرد و گفت :
این خر آنقدر باهوش و نازنین است که من میتوانم به او خواندن و نوشتن یاد دهم!
شاه گفت آیا تو میتوانی؟ پس یادش بده!
مرد گفت بله اما اینکار 50 هزار درهم خرج دارد و 30 سال زمان میبرد.
شاه هر دو شرط را قبول کرد و دستور داد به او 50 هزار درهم بدهند.
عده ای از درباریان به آن مرد گفتند «مرد حسابی، آخر تو چگونه میتوانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد دهی؟»
مرد گفت الان که 50 هزار درهم دارم و مطمئنم در عرض سی سال یا این شاه میمیرد یا من و یا این خر!
گربه و کشیش!


راهبه کلیسا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد.
راهب فریاد زد: پدر، گربه مرغ را برد.
کشیش از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: انجیل را بیاور!
گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد.
گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟
گربه گفت: مگر نشنیدید گفت انجیل را بیاور؟
گربه ها گفتند انجیل کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟
گربه گفت اشتباه شما همین جاست
کشیش می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد کشتن گربه ثواب است و نسل مان را از روی زمین بردارد!
امسال زمستان سختی در راه است

پائیز بود و سرخپوست ها از رئیس جدید قبیله پرسیدند که زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه. از آنجایی که رئیس جدید از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی سرخپوست ها چیزی نیاموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را رعایت کند به افراد قبیله گفت که زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان باید هیزم جمع کنند.
چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد:آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟
كارشناس هواشناسي پاسخ داد:به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.
رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟
كارشناس جواب داد:بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.
رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد:آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟
كارشناس جواب داد: قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.
رئيس قبيله پرسيد:شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟
كارشناس هواشناسي جواب داد:چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند!!!!
حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار


روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
....
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
کاره کیه ؟

قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد.
آقای افتخاری گفت : قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.
قاسم گفت : آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم
آقای افتخاری گفت : ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون
ساسان گفت : آقا اجازه؟ ما هم میترسیم
آقای افتخاری گفت : بچه ها! کی از قورباغه نمیترسه؟
من گفتم : آقا اجازه؟ ما نمیترسیم
آقای افتخاری گفت : کیف و کتابت را بردار و زود از کلاس برو بیرون.
گمان میکنم که محمود مرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟!

کتاب کی بود رفت زیر میز؟
زرنگ بازی


یه روز یه نفر میاد توی یه فروشگاه و به فروشنده میگه :
آقا من میخوام باهات سر 500 دلار شرط ببندم که میتونم از تهِ فروشگاهت با شیلنگ , آب بریزم توی این لیوانی که اینجاست ....

فروشنده میگه : باشه مشکلی نیست ...
یارو میره ته فروشگاه و شیلنگ آب رو باز میکنه و آبو میریزه به کل فروشگاه . همه جارو خیس میکنه و هیچی هم توی لیوان نمیریزه ...

فروشنده خوشحال میشه و میگه : تو باختی ... 500 دلارو رد کن بیاد .
یارو در حالی که داشت میخندید 500 دلارو داد به فروشنده ...
فروشنده گفت : چرا میخندی؟ تو الان 500 دلار باختی ...!!

یارو میگه : اونو میبینی اونور خیابون وایساده ؟
من با اون سرِ 10 هزار دلار شرط بستم که میتونم بیام توی فروشگاهت و همه جارو خیس کنم و هیچ دعوایی هم نشه ....
و حالا شرطو بردم ...
گزارشى از جهنم !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت عیسى (ع ) با پیروانش سیاحت مى کرد. به دهکده اى رسید که تمام ساکنین آن در بین راه و خانه هایشان مرده بودند.
حضرت عیسى (ع ) فرمود:
- اینان به مرگ طبیعى نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهى شده اند، اگر غیر از این بود یکدیگر را دفن مى کردند.
پیروانش گفتند:
- اى کاش ما مى دانستیم قضیه اینان چه بوده است !
به عیسى (ع ) خطاب رسید مردگان را صدا بزن ! یک نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عیسى صدا زد:
- اى اهل قریه !
یکى از آنان پاسخ داد:
- بلى ! چه مى گویى یا روح الله ؟
- حالتان چگونه است و قضیه شما چه بوده است ؟
- ما صبحگاه با کمال سلامتى و آسوده خاطر سر از خواب برداشتیم ، شبانگاهان اما همه در هاویه افتادیم !
- هاویه چیست ؟
- دریایى از آتش است که کوههاى آتش در آن موج مى زند.
- به چه جهت به این عذاب گرفتار شدید؟
- محبت دنیا و اطاعت از طاغوت ما را چنین گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنیا علاقه داشتید؟
- مانند علاقه کودک شیرخوار به پستان مادر! هر وقت دنیا به ما روى مى آورد خوشحال مى شدیم و هرگاه روى برمى گرداند غمگین مى گشتیم .
آن گاه حضرت عیسى (ع ) مکثى کردند و سپس پرسیدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مى کردید؟
- هر چه مى گفتند اطاعت مى نمودیم .
- چرا از میان مردگان فقط تو جوابم دادى ؟
- زیرا آنان دهانشان لجام آتشین زده شده و ملائکه تندخو و سختگیرى ماءمور آنان هستند. من در میان آنان بودم ولى در رفتار از ایشان پیروى نمى کردم .
هنگامى که عذاب خداوند نازل شد، مرا نیز فرا گرفت . اکنون با یک موى کنار جهنم آویزانم ، مى ترسم در میان آتش بیفتم !
عیسى (ع ) رو به جانب پیروانش کرد و گفت :
- در زباله دان خوابیدن و نان جوین خوردن شایسته خواهد بود، اگر دین انسان سالم بماند.
زیر لفظی عروس خانم!‎

از همان روز اول مراجعه به آزمایشگاه ، داماد نشان می‌داد که به قولی سر و زبان‌دار است.
در روز عقد پس از این که برای بار سوم از عروس وی درخواست وکالت کردم و خانم قندساب گفت:
عروس زیرلفظی می‌خواد، داماد شوکه شد و یواشکی خطاب با خانم‌های تور و قندگیر گفت:
بابا هماهنگی می‌کردین خب! بعد به مادرش اشاره کرد و مادر هم به سراغ کیفش رفت و حلقه‌ها را درآورد.
خانمی یواشکی گفت: اون نه ! زیر لفظی می‌خواد… مادر باز هم گشت ظاهرا چیزی پیش‌بینی نشده بود.

داماد که در منگنه قرار گرفته و همه نگاه‌ها به سمت او جلب شده بود، بلند شد و از جیب پشت شلوارش کیف پول را بیرون کشید
و با صدای غیژ مخصوص بازکردن چسب‌های اتیکتی ، کیف را باز و این ور و آن ورش را برانداز کرد. چیزی در آن یافت نشد…

داماد با حالت تاسف سرش را تکانی داد و طنازانه گفت: زیرلفظی باید کارت بکشیم دیگه!
و به یکباره جمعیتی که به او چشم دوخته بودند از شدت خنده منفجر شدند
و عروس هم پس از خنده آنها در حالی که خودش هم لبخند می‌زد گفت : بله!
در آن لحظه خیلی‌ها حرف زدن عادی خود را هم فراموش می‌کنند.
والا شرمنده نه گوگل ارت دارم و نه بلدم...!! Khansariha (226)
لینک مرجع