سلام بر دوستان گل شیرازی.......آقایون در ادامه جلسه شکار هفته پیش کیا این جمعه پایه هستند بریم بالای چمران برا هدف زنی؟
جای خوبیه...امیر حسین یکبار اومده...و البته یار سفر کردمون آقا حامد....
هر پایه هست یه ندا بده
یا علی
من که نمی تونم چون شنبه امتحان دارم...اون هم فیزیک!
سلام دوستان......
بعد از مشاهده اعلام تبریک اولین باران در تاپیک بکرو بکس خوزستان در یک اقدام تلافی جویانه ( جهت کم نیاوردن و خالی نبودن میدان ) اولین باران شیراز رو به همشهری های عزیزم تبریک میگم....خخخخخخخخخخ
زلزه دیشب شیراز هم خدا رو شکر مشکلی به وجود نیاورده ....
داشتم اخبار سایت های مختلف رو در مورد زلزله دیشب میخوندم...کلی خندیدم...نوشته بود مسئولان اورژانس شیراز اعلام کردند زلزله 4.8 ریشتری دیشت در شیراز خسارتی در پی نداشت و فقط 3 مورد ترس از زلزله به این مرکز گزارش شد...خخخخخخخخخخ.......ترکیدم از خنده
شب خوش
یا علی
من حسابی حوس شکار کردم ولی خوب نمی تونم خارج از شهر برم...تو شهر جای امن که شکار داشته باشه سراغ ندارید؟
این مطلب فقط تقدیم به مادرهایییست که هستند و
باید دستشونو بوسید و یا نیستند و باید خاکشونو بوسید
مادر خوبم اگه هستی کنارم دوستت دارم و اگه نیستی
بازم دوستت دارم و یادت گرامی عزیزترینم…
مادر
١. وقتى یکساله بودید، او شما را حمام میبرد و تمیز میکرد. قدردانى شما از او این بود که تمام شبها تا صبح گریه میکردید.
٢. وقتى دوساله بودید، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او این بود که هر وقت صدایتان میکرد فرار میکردید.
٣. وقتى سهساله بودید، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده میکرد. قدردانى شما از او این بود که ظرف غذایتان را روى زمین میانداختید و همه جا را کثیف میکردید.
۴. وقتى چهارساله بودید، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او این بود که روى دیوارهاى اتاق و میزغذاخورى خط میکشیدید.
۵. وقتى پنجساله بودید، او لباسهاى قشنگ به تن شما میپوشاند. قدردانى شما از او این بود که خود را در نزدیکترین خاک و گِلى که پیدا میکردید میانداختید.
۶. وقتى شش ساله بودید، او براى شما یک توپ خرید. قدردانى شما از او این بود که آن را به شیشه همسایه کوبیدید.
٧. وقتى هفت ساله بودید، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او این بود که داد میزدید:«من نمیام! من نمیام!»
٨. وقتى هشت ساله بودید، او به دست شما یک بستنى داد. قدردانى شما از او این بود که آن را روى لباس خود ریختید.
٩. وقتى نه ساله بودید، او شما را به کلاس آموزش موسیقى فرستاد. قدردانى شما از او این بود هیچگاه تمرین نمیکردید.
. وقتى ده ساله بودید، او با ماشین شما را همه جا میرساند، از استادیوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا … قدردانى شما از او این بود که از ماشین پیاده میشدید و پشت سرتان را نگاه هم نمیکردید.
١١. وقتى یازده ساله بودید، او شما و دوستتان را به سینما میبرد. قدردانى شما از او این بود که از او میخواستید در ردیف جداگانه بنشیند.
١٢. وقتى دوازده ساله بودید، او به شما هشدار میداد که بعضى فیلمها یا برنامههاى تلویزیون را تماشا نکنید. قدردانى شما از او این بود که صبر میکردید تا او از خانه بیرون رود.
١٣. وقتى سیزده ساله بودید، او به شما پیشنهاد میکرد که موى سرتان را اصلاح کنید. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید از مُد چیزى نمیفهمد.
١۴. وقتى چهاردهساله بودید، او هزینه سفر یکماهه شما را در تعطیلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او این بود که حتى یک نامه هم برایش ننوشتید.
١۵. وقتى پانزده ساله بودید، او از سرکار به خانه بازمیگشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او این بود که در اتاقتان را قفل میکردید.
١۶. وقتى شانزده ساله بودید، او منتظر یک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او این بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بودید و با دوستتان حرف میزدید.
١٧. وقتى هفده ساله بودید، او در جشن فارغالتحصیلى دبیرستان شما گریه کرد. قدردانى شما از او این بود که به او توجهى نکردید و تمام شب را با دوستانتان گذراندید.
١٨. وقتى هجده ساله بودید، او به شما رانندگى یاد داد و اجازه داد ماشینش را برانید. قدردانى شما از او این بود که هر وقت فرصت پیدا میکردید کلید ماشینش را یواشکى بر میداشتید و میرفتید.
١٩. وقتى نوزده ساله بودید، او هزینههاى دانشگاه شما را میپرداخت، شما را با ماشین به دانشگاه میرساند، کیف شما را حمل میکرد. قدردانى شما از او این بود که ۵٠ متر مانده به دانشگاه از ماشین پیاده میشدید و با او خداحافظى میکردید تا جلوى دوستانتان خجالت نکشید.
٢٠. وقتى بیستساله بودید، او از شما درباره دوستانتان سوال میکرد. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید «به تو مربوط نیست».
٢١. وقتى بیستویک ساله بودید، او به شما شغلهایى را براى آیندهتان پیشنهاد میکرد. قدردانى شما از او این بود که به او میگفتید: «من نمیخواهم مثل تو بشم.»
٢٢. وقتى بیستودوساله بودید، او براى فارغالتحصیلى شما از دانشگاه یک مهمانى ترتیب داد. قدردانى شما از او این بود که از او خواستید شما را به مسافرت یک ماهه خارج از کشور بفرستد.
٢٣. وقتى بیستوسهساله بودید، او براى آپارتمان شما یک دست مبل خرید. قدردانى شما از او این بود که به دوستانتان میگفتید چقدر این مبلمان زشت است.
٢۴. وقتى بیستوچهارساله بودید، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آیندهتان سوال کرد. قدردانى شما از او این بود که با صداى بلند داد زدید: «مادر، خواهش میکنم!»
٢۵. وقتى بیستوپنج ساله بودید، او به هزینههاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسیتان گریه کرد و به شما گفت که عمیقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او این بود که به یک شهر دیگر نقل مکان کردید.
٢۶. وقتى سیساله بودید، او به شما در مورد تربیت بچهتان نصیحت کرد. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «زمانه دیگر عوض شده است.»
٢٧. وقتى چهل ساله بودید، او به شما تلفن کرد و روز تولّد یکى از نزدیکان را یادآورى نمود. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «من الان خیلى سرم شلوغ است.»
٢٨. وقتى پنجاه ساله بودید، او بیمار شد و به مراقبت شما نیاز داشت. قدردانى شما از او این بود که او را به خانه سالمندان فرستادید.
٢٩. و ناگاه، یکروز او به آرامى از دنیا رفت و تمام کارهایى که میتوانستید بکنید و نکرده بودید مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.
اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنید که او را بیشتر از همیشه عاشقانه دوست بدارید.
و اگر نیست، عشق بیقید و شرط او را به یاد آورید.
اگه مادرتون کنارتونه قدرشو بدونین ودستشو ببوسین
واگه از پیشتون رفته براش طلب مغفرت کنین وازش
بخواین براتون دعا کنه هیچ دعایی موثرتر از دعای مادر
یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:...
دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...
بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است.
چه کنم امین جان...ما رو از در بکنن بیرون از پنجره میایم داخلو......خخخخخخخخخخخ
ای مدیران..به داد ما هم برسید...بابا این تاپیک شنیدنیها رو باز کنید دیگه....تنبیه بسه...میزارم میرما....اونوقت بی احسان میشیدا...حیفه به خدا..هیچکی مثل من دیگه پیدا نمیشه.....اینو از تو پستام میتونی بخونی
از ما گفتن بود....
یا علی