2014-09-21, 02:14 AM
دوستان عزیزم اگر حقیر بیشتر از کوپون و سهمیم حرف میزنم و سرتون رو درد میارم ببخشید
و از اینکه رنج خواندن نوشته های غلط و غولط من رو به چشمانتون میدین واقعا سپاسگذارم
کلا من خاطره تعریف کردن رو خیلی دوست دارم خصوصا شب تو کوه باشی با رفقای گلی مثل شما دور آتیش جمع بشی
یکی جگر و دل و قلوه شکار رو به سیخ بکشه صدای جیر جیرک فضا رو پر کرده باشه...وای ...وای وای.....
این خاطره بر میگرده به چندین سال پیش که تو فرودگاه امام خمینی (ره) کارگری میکردم
دوستانی که رفتن فرودگاه امام رحمت الله میدونن خیلی جای پرتیه و وسط نا کجا آباده.........
یک شب که از سرویس جا مونده بودم خواستم برم خونه محل کار ما هم از ترمینال اصلی خیلی فاصله داشت و معمولا یک مسیری رو پیاده طی میکردیم
تا برسیم به جاده ایی که میان دو تا اوتوبان قم و سلفچگان(جاده ساوه؟ یا هرچی...) قرار داشت و معمولا ماشین های عبوری ادم رو سوار میکردن
البته ناگفته نمونه فرودگاه آژانس داشت با ماشینهای آنچنانی و البته کرایه های آنچنانی تر و وسع و درامد کارگری ما از پس چنین هزینه هایی بر نمیومد.
مسیری که به جاده ختم میشد رو بچه ها سه راهی جهنم میگفتن یک راه خاکی شوسه تابستونهای فجیع و زمستونهای ویرانگری داشت منطقه....
به یکی از دوستان تهرانی گفتم من رو با ماشینت میرسونی سر جاده؟ شروع کرد به بهانه آوردن که فلانی رفته آی ال اس"" چک یک دو ساعتی صبر کن و از این حرفها
خلاصه به غرور شهرستانیم خیلی بر خورد تو تاریکی شب راه اوفتادم برم.....
چند صد متری نرفته بودم که دیدم تو جاده چند تا چیز سفید واستادن اول فکر کردم پراید هستند(اینقدر بزرگ بودن) بعد گفتم ای داد بیداد اراذل و اوباش نباشن(اون اطراف خیلی زیاد بودن) خلاصه انواع فکر ها و توهماتی که تو تاریکی به سراغ آدم میاد تو سرم چرخ میزد.......
دلم رو زدم به دریا و ادامه مسیر دادم کمی که جلوتر رفتم دیدم چند تا حیوون عجیب غریب دارن نگاهم میکنن
اگر قسم بخورم اندازه گوساله بودن دروغ نگفتم
دست انداختم کمرم اسپری فلفلم رو در آوردم با سرعت تکونش دادم تا سرشیرش بیاد رو!!
آدرنالین خونم زده بود بالا گفتنش خجالت داره اما بوضوح پاهام میلرزید و سست شده بود...
یک لحظه فکری به خاطرم رسید گفتم برگردم طرف فرودگاه............................
همین که برگشتم دیدم دو سه تای دیگه هم پشت سرم هستند......................
(آقا ما رو نخوردن اگر میخوردن که الان براتون خاطره در نمیکردم)
اینکه میگن آدم در مواقع خطر یاد خدا میفته حقیقت داره
و من شخصا تجربش کردم حتی آدمهای گناهکار و سست آیمانی مثل من....
همه زور نداشتم رو جمع کردم تو گلوم و فریاد زدم:
ۀ “أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء”
ۀ “أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء”
همینطور که با فریاد و غلط غولط داشتم این آیه رو تکرار میکردم
دیدم که این حیوانات عجیب غریب از جاده کنار رفتن
اما صدایی مثل ناله هنوز میومد انگار که کسی مریضه و صداش به زور در میاد......
همینطور که داشتم بلند بلند داد میزدم پا به فرار به سمت جاده اصلی گذاشتم.....
میدونم الان دارین بهم میخندین...من خودم آدم بیتجربه ایی نیستم و صحنه هایی دیدم که هر کدوم برای خودش
دنیایی از وحشت و اضطرابه اما این یکی واقعا فرق میکرد..........
کاری ندارم چطوری خودم رو به جاده اصلی رسوندم و چند بار خوردم زمین که خودش داستانیه............
فردا و پس فرداش رو نرفتم سر کار..چند تایی از رفقا زنگ زدن که فلانی بیا کار لنگه آی فلان شده اما برای همشون
این داستان رو تعریف میکردم...بعد دو روز که رفتم سر کار دیدم این بچه های تهرانی حرفهای مارو دست گرفتن و دارن میخندن و برا هم جوکش کردن...
ما هم کاریشون نداشتیم چون رو که نبود سنگ پای قزوین بودن..............
دو روز نگذشته بود که یک نفر فریاد زنان گفت بچها بیایین کنار جاده توی کانال یک چیزی پیدا شده...
رفتیم دیدیم تعدادی زیادی آدم نظامی و غیر نظامی محیط زیستی و ...........جمع شدن
یک تویتا لندکروزر هم که بهش طناب کت و کلفتی وصل بود داشت بکساوات کنان یک چیزی رو میکشید........
فکر میکنید چی بود؟
خدا بالا سر شاهده اگر بگم اندازه اسب بود دروغ نگفتم البته باد هم کرده بود.................
یک موجود سفید رنگ با خالهای سیاه کم رنگ...............
مامورین خدوم محیط زیست فرت و فرت عکس میگرفتن یکی داد زد و با انگشت من رو نشون مامور داد و گفت:
این آقا رو میگفتم .....یک بار دیگه ماجرای بالا رو البته با سانسور و ذکر شجاعت خودم همون طور که برای همکارهام
تعریف کردم برا کارشناس محیط زیست گفتم
مامور محیط زیست که انگار داشت به آرنولد نگاه میکرد گفت شانس اوردی این حیوان اگر هر عضویت رو گاز میگرفت
در جا استخوانهات رو میشکست و پا یا دستت رو قطع میکرد...وقتی بهش گفتم اسپری فلفل داشتم پوسخندی زد
و گفت حرفم رو نشنیدی؟؟؟؟
ازم پرسید اونهای دیگه هم که دیدی همین اندازه بودن؟ چند تا بودن؟ و من هم که تعداد یادم نبود فقط از اندازه و چشمهای سرخشون گفتم.
وقتی ازش پرسیدم چرا اینقدر بزرگن گفت که ما هم نمیدونیم و برای تحقیقات بیشتر انتقالش میدیم به مرکز محیط زیست
اما شاید یک جهش ژنتیکی و یا تلفیق نژادی یا همچین چیزی باشه!!!!!!!!!!
و این هم یکی از دها باری بود که از چنگ مرگ فرار کردم البته شاید وقتش نرسیده بوده یا خدا به مادر پیر و مومنم" رحمش اومد......
و از اینکه رنج خواندن نوشته های غلط و غولط من رو به چشمانتون میدین واقعا سپاسگذارم
کلا من خاطره تعریف کردن رو خیلی دوست دارم خصوصا شب تو کوه باشی با رفقای گلی مثل شما دور آتیش جمع بشی
یکی جگر و دل و قلوه شکار رو به سیخ بکشه صدای جیر جیرک فضا رو پر کرده باشه...وای ...وای وای.....
این خاطره بر میگرده به چندین سال پیش که تو فرودگاه امام خمینی (ره) کارگری میکردم
دوستانی که رفتن فرودگاه امام رحمت الله میدونن خیلی جای پرتیه و وسط نا کجا آباده.........
یک شب که از سرویس جا مونده بودم خواستم برم خونه محل کار ما هم از ترمینال اصلی خیلی فاصله داشت و معمولا یک مسیری رو پیاده طی میکردیم
تا برسیم به جاده ایی که میان دو تا اوتوبان قم و سلفچگان(جاده ساوه؟ یا هرچی...) قرار داشت و معمولا ماشین های عبوری ادم رو سوار میکردن
البته ناگفته نمونه فرودگاه آژانس داشت با ماشینهای آنچنانی و البته کرایه های آنچنانی تر و وسع و درامد کارگری ما از پس چنین هزینه هایی بر نمیومد.
مسیری که به جاده ختم میشد رو بچه ها سه راهی جهنم میگفتن یک راه خاکی شوسه تابستونهای فجیع و زمستونهای ویرانگری داشت منطقه....
به یکی از دوستان تهرانی گفتم من رو با ماشینت میرسونی سر جاده؟ شروع کرد به بهانه آوردن که فلانی رفته آی ال اس"" چک یک دو ساعتی صبر کن و از این حرفها
خلاصه به غرور شهرستانیم خیلی بر خورد تو تاریکی شب راه اوفتادم برم.....
چند صد متری نرفته بودم که دیدم تو جاده چند تا چیز سفید واستادن اول فکر کردم پراید هستند(اینقدر بزرگ بودن) بعد گفتم ای داد بیداد اراذل و اوباش نباشن(اون اطراف خیلی زیاد بودن) خلاصه انواع فکر ها و توهماتی که تو تاریکی به سراغ آدم میاد تو سرم چرخ میزد.......
دلم رو زدم به دریا و ادامه مسیر دادم کمی که جلوتر رفتم دیدم چند تا حیوون عجیب غریب دارن نگاهم میکنن
اگر قسم بخورم اندازه گوساله بودن دروغ نگفتم
دست انداختم کمرم اسپری فلفلم رو در آوردم با سرعت تکونش دادم تا سرشیرش بیاد رو!!
آدرنالین خونم زده بود بالا گفتنش خجالت داره اما بوضوح پاهام میلرزید و سست شده بود...
یک لحظه فکری به خاطرم رسید گفتم برگردم طرف فرودگاه............................
همین که برگشتم دیدم دو سه تای دیگه هم پشت سرم هستند......................
(آقا ما رو نخوردن اگر میخوردن که الان براتون خاطره در نمیکردم)
اینکه میگن آدم در مواقع خطر یاد خدا میفته حقیقت داره
و من شخصا تجربش کردم حتی آدمهای گناهکار و سست آیمانی مثل من....
همه زور نداشتم رو جمع کردم تو گلوم و فریاد زدم:
ۀ “أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء”
ۀ “أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء”
همینطور که با فریاد و غلط غولط داشتم این آیه رو تکرار میکردم
دیدم که این حیوانات عجیب غریب از جاده کنار رفتن
اما صدایی مثل ناله هنوز میومد انگار که کسی مریضه و صداش به زور در میاد......
همینطور که داشتم بلند بلند داد میزدم پا به فرار به سمت جاده اصلی گذاشتم.....
میدونم الان دارین بهم میخندین...من خودم آدم بیتجربه ایی نیستم و صحنه هایی دیدم که هر کدوم برای خودش
دنیایی از وحشت و اضطرابه اما این یکی واقعا فرق میکرد..........
کاری ندارم چطوری خودم رو به جاده اصلی رسوندم و چند بار خوردم زمین که خودش داستانیه............
فردا و پس فرداش رو نرفتم سر کار..چند تایی از رفقا زنگ زدن که فلانی بیا کار لنگه آی فلان شده اما برای همشون
این داستان رو تعریف میکردم...بعد دو روز که رفتم سر کار دیدم این بچه های تهرانی حرفهای مارو دست گرفتن و دارن میخندن و برا هم جوکش کردن...
ما هم کاریشون نداشتیم چون رو که نبود سنگ پای قزوین بودن..............
دو روز نگذشته بود که یک نفر فریاد زنان گفت بچها بیایین کنار جاده توی کانال یک چیزی پیدا شده...
رفتیم دیدیم تعدادی زیادی آدم نظامی و غیر نظامی محیط زیستی و ...........جمع شدن
یک تویتا لندکروزر هم که بهش طناب کت و کلفتی وصل بود داشت بکساوات کنان یک چیزی رو میکشید........
فکر میکنید چی بود؟
خدا بالا سر شاهده اگر بگم اندازه اسب بود دروغ نگفتم البته باد هم کرده بود.................
یک موجود سفید رنگ با خالهای سیاه کم رنگ...............
مامورین خدوم محیط زیست فرت و فرت عکس میگرفتن یکی داد زد و با انگشت من رو نشون مامور داد و گفت:
این آقا رو میگفتم .....یک بار دیگه ماجرای بالا رو البته با سانسور و ذکر شجاعت خودم همون طور که برای همکارهام
تعریف کردم برا کارشناس محیط زیست گفتم
مامور محیط زیست که انگار داشت به آرنولد نگاه میکرد گفت شانس اوردی این حیوان اگر هر عضویت رو گاز میگرفت
در جا استخوانهات رو میشکست و پا یا دستت رو قطع میکرد...وقتی بهش گفتم اسپری فلفل داشتم پوسخندی زد
و گفت حرفم رو نشنیدی؟؟؟؟
ازم پرسید اونهای دیگه هم که دیدی همین اندازه بودن؟ چند تا بودن؟ و من هم که تعداد یادم نبود فقط از اندازه و چشمهای سرخشون گفتم.
وقتی ازش پرسیدم چرا اینقدر بزرگن گفت که ما هم نمیدونیم و برای تحقیقات بیشتر انتقالش میدیم به مرکز محیط زیست
اما شاید یک جهش ژنتیکی و یا تلفیق نژادی یا همچین چیزی باشه!!!!!!!!!!
و این هم یکی از دها باری بود که از چنگ مرگ فرار کردم البته شاید وقتش نرسیده بوده یا خدا به مادر پیر و مومنم" رحمش اومد......