2016-02-28, 04:56 AM
پاییز بود و موسم مستی شکارها.، گروه مون متشکل از سه نفر بود هر کدام زبده و مجرب و چالاک در وظایف خود،فکر پازن بزرگ ،زال، ارامم نمیگذاشت ،تمام شکارچیان بنام ،حداقل یکبار اونو دیده بودن و هر کدام به نوبه خود وصفی از زیبایی و ابهت و شوکت او میکردند اما همه در شکارش ناموفق و ناکام، منهم سال قبل دیده بودمش اما نتوانسته بودم شکارش سازم و پیروزی عاید او گشته بود و شکست را نصیب من کرده بود.او پازنی بود که با مهارت در صخره نوردی و با ذکاوت تمام توانسته بود از دست سلاحهای مدرن و شکارچیان طبیعی همچون پلنگ که مظهر قدرت و مهارت در شکار است جان سالم بدر برد و به این سنین برسد پس شایسته احترام بود. روز سوم بود در دو روز گذشته تمامی نقاط صبع العبوری که جایگاه وماوای شکارهای بزرگ بود رو با دقت تمام جستجو و تفحص کرده بودم و اینک در قلب کوه بودیم مسافت زیادی رو از تمدن دور شده بودیم جیره غذایی هم رو به اتمام میرفت و ظهر روز سوم بود جهت استراحت و صرف نهار اتراق کردیم بعد ازاتمام غذا چای دودی و اویشنی که از اب شیرین چشمه دم کرده بودیم را نوشیدیم و با تجدید قوا برای صعود برخاستیم عقل سلیم دستور بازگشت میداد ناخوداگاه هر از گاهی برمیگشتم و به پشت سر نگاهی میانداختم و میخواستم اعلام بازگشت کنم اما دوست نداشتم اعتراف به شکست بکنم ،گروه هم به پاس دوستی بامن حرفی از بازگشت به میان نمیاوردن چون حال منو درک میکردن تصمیم گرفتم روز سوم را تا صبح فردا هم در کوهستان بمانیم و اغاز روز چهارم با نتیجه یا بی نتیجه برگردیم بنابراین قرار شد در مصرف جیره غذایی صرفه جویی کنیم ،قله مرتفعی را برای دیده بانی در نظر گرفتم پس از طی نیم ساعت بر ان قله صعود کردیم منظره بسیار دل انگیز و روح نوازی داشت پس از حدود یک ساعت دوربین کشیدن از انچه میدیدم شاد بودم، پازن زال بزرگ در فاصله هفتصد هشتصد متری ما بر دیواره ای ارمیده بود واکنون رودروی من قرار داشت، راههای نزدیک شدن برای سرتیر رفتن و ماهرخ را بررسی کردم،دو راه وجود داشت، یک راه تا سیصد و پنجاه متری او اجازه نزدیک شدن میداد و راه دیگر تا دویست متری ،،،منتها راه دوم بسیار بد راه و خطرناک بود ،،،باد تقریبا تندی میوزید و اگر وزش این باد نبود راه اول رو انتخاب میکردم زیرا برای شکار تا پانصد متر تمرین زیادی داشتم و اعتماد به نفس کافی اما با این سرعت باد از انحراف مرمی و ناکامی در این شکار که خیلی مورد علاقه ام بود بیم داشتم، اگر چه بسیار سخت تر بود ،،راه دوم را برگزیدم و اگر بجای این پازن زال هر شکار دیگری بود حتی فکر رفتن و صعود از این مسیر را هم به مخیله ام راه نمیدادم، بنابراین را افتادیم پس از طی تقریبا چهارصد متر دوستان را در نقطه ای مستقر کردم وتغییر مسیر دادم باد مخالف را حذف کرده بقیه راه را تنهایی پیمودم و تقریبا به دویست و پنجاه متری شکار رسیدم اما متاسفانه در نقطه کور قرار گرفتم و دیواره صخره ای تقریبا صافی به ارتفاع هشتاد متر کم یا بیش،، بین من و پازن را سد کرده بود،،با نگاه به دیواره نا امیدی وجودم را فرا گرفت. نشسته و از قمقمه کمریم دو سه جرعه اب نوشیدم از کوله پشتی کوچکی که به همراه داشتم نیزمقداری میوه خشک شده بیرون اوردم و خوردم ،دوباره به دیواره نظر افکندم و تمامی راههای صعود ممکن را بررسی کردم عقل و منطق اجازه صعود نمیداد اما ترکیب شور جوانی، عشق شکار و غرور بر خطر و ترس فائق امد و تصمیم بر صعود گرفتم کوله پشتی و قمقمه ابم را جهت سبکبالی کنار سنگی پایین دیواره گذاشتم و از داخل کوله پشتی هفت متر بندی را که همشه به همراه دارم بیرون اوردم و به فانوسقه و کمرم اویزان کردم بند دوربین را به گردن و زیردست راستم انداختم و سپس به بغل راستم حمایل ساختم تا در جلوی سینه ام نباشد و با حرکت نوسانی یا پاندولی باعث ازارم نگردد،بند سلااح را نیز تنگ تر کردم و سلاح را بجای دوش به پشتم انداختم تا دستانم جهت صعود ازاد باشد و سلاح هم برایم مزاحمتی ایجاد نکند سپس شروع به بالا رفتن کردم پس از طی چهل یا پنجاه متر عضلاتم قفل شده بود و مرا چنان که باید و شاید یاری نمیکردند از ترس زانوانم دچار لرزش خفیفی شده بود با اینکه عرق کرده بودم حس سردی و رخوت داشتم و صدای تپش قلبم را در گوشهایم میشنیدم مابقی راه، صعودش غیر ممکن مینمود و بازگشت دوباره به پایین دیواره از مسیر صعود نیز سخت تر جلوه میکرد با تجربه چندین ساله ام میدانستم باید بر این ترس و خوف غلبه نمایم وگرنه میشد انچه که نباید میشد با عزمی جزم ادامه مسیر دادم و به بالای دیواره رسیدم انجا عرض و پهنای بسیار کمی داشت شاید در حد یک متر برای جلو گیری از دیده شدن توسط پازن به روی کتف چپ خوابیدم و پاها را به درون شکم جمع کردم و با فشار اوردن سر کفشها و ارنج به زمین به سمت لبه دیواره در سمت مخالف خودم و مشرف به شکار خزیدم هنگامی که نزدیک به لبه دیواره شدم سلاح را از پشت و دوش پایین اوردم وبه ارامی کنار دستم قرار دادم، دوربین را نیز از شانه بیرون اوردم و برای جستجوی پازن به حرکت در اوردم منتها خستگی و تپش قلب باعث لرزش دوربین در میان دستهایم میشد بر ان شدم تا چند دقیقه استراحت کنم سپس دوربین بکشم پنج دقیقه استراحت کافی بود سپس با دوربین به دیواره روبرو نگاه کردم پس از اینکه با دوربین مقداری در عرض دیواره دید زدم از انچه میدیدم غرق در شعف و لذت بودم پازن زال ایستاده بر دیواره بود و در پایین دست به حرمسرای خویش که پنچ بز در حال چرا بودند نگاه میکرد و به حدی شکوهمند بود که واقعا لقب سلطان صخره ها شایان وصفش بود در اینجا به خود میبالیدم که توان این رو دارم قدم در مکانی بگذارم که چنین صحنه هایی رو نظاره گر باشم با لختی استراحت و درنگ سپس دوباره دوربین رو به چشم کشیدم و کل یا پازن کوچکتری را در سی چهل متر انسوتر مشاهده کردم که بر حرمسرای سلطان نظر داشت زمان و مکان برای تیراندازی به پازن زال مناسب نبود زیرا در محلی ایستاده بود که اگر مورد اصابت یا هدف قرار میگرفت به قعر دره یا دیواره سقوط نمیکرد واگر در انجا زمین گیر میشد راه دسترسی بدانجا برای انسان محال بود .کاری بجز صبر چاره ساز نبود .حدود چهل دقیقه منتظر ماندم لیکن تغییری ایجاد نشد و پازن در همان نقطه خوابید منهم تصمیم گرفتم قدری به چشمانم استراحت بدهم پس دوربین را به کناری نهادم و دراز کش شدم و پلکهایم را بر هم نهادم پس از گذشت اندکی با صدای ریزش سنگ های کوچک از دیواره نگاهم متوجه مکان پازن شد که جابجا شده بود علت هم این بود که پازن کوچکتر به بزها نزدیک شده بود و کل زال به سمت ان هجوم برده بود و او از ترس شاخهای پازن بزرگ فرار را بر قرار ترجیح داده بود و با حفظ فاصله از بزها و پازن زال ایستاده بود در این هنگام چون موقعیت جهت تیر انداختن مناسب گشته بود سلاح رو برداشته و به ارامی جهت جلوگیری از جلب توجه صدای گلنگدن توسط شکارها مسلح سپس ضامن نمودم ،،دو پایه سلاح را از حالت افقی به عمودی تغییر داده درپوشهای دوربین را با فشار شاسی باز کرده و سلاح را به سمت جلوی خودم به ارامی با در نظر گرفتن مکان مناسب جهت عدم برخورد لوله سلاح با موانع هدایت کردم به پشت سلاح خزیدم و با دوربین سلاح پازن را نظاره کردم .لنز دوربین سلاح را جهت دید شفاف تر چشم تنظیم ساختم و ضامن را ازاد کردم تنگ بغل پازن را نشانه رفتم و با اشاره به ماشه حساس سلاح ،غرش گلوله زنی در کوهستان پیچید و پژواکش مرا چون مارش نظامی سرمست کرد ،کل بزرگ با اصابت مرمی و از فشار درد خم گشت اما به گمانم غرورش اجازه نداد سقوط کند ،من برای بار دوم سلاح را مسلح کردم اما شلیک نکردم و در دوربین تمام جزییات را زیز نظر داشتم او قصد تسلیم شدن نداشت دوباره تعادل خود را برای اجتناب از سقوط حفظ کرد و خواست قدمی بردارد اما دیگر برای سلطان دیر شده بود همان فشنگ کار خودش رو کرده بود و با جدا شدن از صخره به قعر دره سرنگون شد .دوستان نیز با شنیدن صدای شلیک من بر بلندی ایستاده بودند و به من نگاه میکردند که با تکان کلاه که یکی از علائم اشاره برای زمان موفقیت بینمان قرار داد شده بود خوشحال و قبراق به سمت من به حرکت در امدند و من از این سمت دیواره که مشرف به پازن بود و برای پایین امدن به مراتب ایمن تر بود پایین امده و به بالای سر پازن رسیدم و ذبحش کردم و با احترام به او مینگریستم.
حسین حقیقی
حسین حقیقی