2016-02-13, 10:39 PM
برنویی کوتاه دارم ، پُرصدا
بوی باروتش مرا خواند بیا
بوی باروت و سرود آن چمن
یاد آرد آن نوایش از صفا
وقت شب گوید به من ای یار من
از چه تنگ است این دل و احوال ما
گویمش خاموش ، چون تنگ است وقت
از برای گفتن این نابجا
دشت ها گشته تهی از شیر و پلنگ
حالیا پُر گشته از دود و دما
ناله آهو دگر ناید به گوش
وقت فارغ گشتن از شُرب و چَرا
چون که بیشه تنگ گشته بر وحوش
قوچ و میشش زار گشته ز طاعون و بلا
می زند بانگ جرس بر من بخیز
رو سوی ضامن ، به مشهد ای رضا
بوی باروتش مرا خواند بیا
بوی باروت و سرود آن چمن
یاد آرد آن نوایش از صفا
وقت شب گوید به من ای یار من
از چه تنگ است این دل و احوال ما
گویمش خاموش ، چون تنگ است وقت
از برای گفتن این نابجا
دشت ها گشته تهی از شیر و پلنگ
حالیا پُر گشته از دود و دما
ناله آهو دگر ناید به گوش
وقت فارغ گشتن از شُرب و چَرا
چون که بیشه تنگ گشته بر وحوش
قوچ و میشش زار گشته ز طاعون و بلا
می زند بانگ جرس بر من بخیز
رو سوی ضامن ، به مشهد ای رضا